به گزارش پایگاه خبری تحلیلی پیک قلم به نقل از دیپلماسی ایرانی؛ تصمیم جنجالی دولت بایدن برای ارسال بمب های خوشهای به اوکراین، نمونهای گویا از محدودیتهای لیبرالیسم به عنوان یک سرمشق و راهنما در سیاست خارجی است. شعارهای دولت آمریکا، ستایش از برتری دموکراسی نسبت به خودکامگی، تاکید بر تعهد به “نظم مبتنی بر قانون” و ثابت قدمی در حمایت از حقوق بشر را بازتاب می دهد اما اگر این شعارها حقیقت دارد، این دولت نباید سلاحهایی را به اوکراین بفرستد که برای مردم مخاطرات جدی در پی می آورد و خود آمریکا هم در گذشته، استفاده از آنها در اوکراین را شدیدا مورد انتقاد قرار داده است. با اینحال همانطور که در موارد عمده دیگری هم پیش آمده (مانند روابط با عربستان سعودی، گسترش ستم اسرائیلیها به زیردستان فلسطینی یا تعهد به اقتصاد آزاد جهانی)، هرگاه تزاحم (منافعی) سر برآورد، این شعارهای لیبرالی به سرعت دور ریخته میشوند. این رفتار، نباید ما را شگفت زده کند: وقتی دولتها به تنگنا می افتند و نگران میشوند که ممکن پسرفتی داشته باشند، اصول خود را کنار گذارده و همان کاری را انجام میدهند که فکر میکنند با انجام آن برنده می شوند.
ادعای نخست لیبرالیسم این است که همه انسانها حقوق طبیعی مشخصی دارند که در هیچ شرایطی نباید نقض شود. برای حفظ این حقوق و در عین حال محافظت از افراد بشر در برابر یکدیگر، لیبرالها اعتقاد دارند که دولتها باید به شهروندان خود (معمولاً از طریق انتخابات آزاد، عادلانه و منظم) پاسخگو باشند؛ با حاکمیت قانون محدود شوند و شهروندان باید کاملا آزادانه بتوانند نظر خود را بگویند، عبادت کنند و اندیشه بورزند تنها به این شرط که حقوق دیگران را پایمال نکنند. من این اصول را به همان اندازه که هر انسان دیگری دوست دارد، می پسندم و خوشحالم که در کشوری زندگی میکنم که این اصول (غالبا) رعایت میشود.
از نظر لیبرالها، تنها دولتهای مشروع، دولتهایی هستند که به این اصول پایبند باشند هرچند هیچ دولتی اینکار را به طور کامل انجام نمی دهد. بنابراین، وقتی نوبت به سیاست خارجی می رسد، لیبرالها به تقسیم دنیا به دولتهای خوب (آنهایی که ترتیبات مشروع بر اساس اصول لیبرالی دارند) و دولتهای بد (تقریباً همه دیگر دولت ها) پرداخته و اکثر مشکلات دنیا را به گروه دوم نسبت میدهند. آنها باور دارند که اگر هر کشوری یک دموکراسی لیبرال مستقر و معتبر داشته باشد، تعارض منافع، اهمیت اندکی خواهد داشت و آفت جنگ از میان می رود. همچنین لیبرالها وزن قابل توجهی به نورم ها و نهادها میدهند – که بنیان نظم متکی بر قانون را شکل میدهند – و بهطور مکرر دولت های غیرلیبرال را متهم به بی توجهی و پایمال کردن این قوانین می کنند.
چنین نگرشی به مسائل بینالملل بی گمان جذاب است. به جای نگاه به روابط بین دولتها به عنوان میدان نبرد بیوقفه برای قدرت و جایگاه، لیبرالیسم یک چشمانداز خوشایند از پیشرفت، شفافیت اخلاقی و برنامه مثبت عمل ارائه میدهد. این به آمریکاییها (و نزدیکترین متحدان آنها) اجازه میدهد به خود بگویند که آنچه برای آنها خوب است، برای همه دیگران نیز خوب خواهد بود. فقط کافی است نظم لیبرال را گسترش داده و در نهایت صلح و آرامش دائمی در یک جهان در حال رشد، پرفروغ و عادلانه ظاهر خواهد شد. از این گذشته، آیا جایگزینی برای این نظم وجود دارد؟ آیا هیچ کسی واقعاً میخواهد که مدافع اِعمال بی ضابطه قدرت و سرکوب آزادی ها باشد یا بخواهد که خودکامگان قدرتمند بتوانند هر کاری که میخواهند، انجام دهند؟
متأسفانه، دیدگاه لیبرال از حداقل دو کاستی جدی رنج میبرد. اولین مشکل این است که لیبرالیسم ادعای جهانگرایی دارد چرا که بر این گزاره بنیان شده که هر انسانی، در هر جا که باشد، حقوق غیرقابل تغییر مشخصی دارد، دولت های لیبرال به جنگجویانی تبدیل میشوند که سیاست خارجی را به عنوان یک نبرد مطلق میان خوب و بد میبینند. جرج بوش در سخنرانی خود در مراسم آغاز دور دوم ریاستجمهوری اش، همین دیدگاه را ترویج داد، زمانی که اعلام کرد که هدف نهایی سیاست خارجی آمریکا “پایان دادن به ستم در جهان ما” است. چرا چنین چیزی ضروری بود؟ زیرا به ادعای او “بقای آزادی در سرزمین ما به پیشرفت روزافزون آزادی در سایر سرزمینها وابسته است.” اما وقتی این سیاست به مرحله عمل برسد، موجب تضمین تنش مداوم با کشورهایی خواهد شد که سنتها، ارزشها و نظامهای سیاسی متفاوتی دارند. این باورها همچنین میتواند اعتماد به نفس خطرناکی را ترویج کند: اگر کسی در کنار فرشتگان میجنگد و همراستا با جریان درست تاریخ شنا میکند، به آسانی گمان خواهد کرد که پیروزی اش بی برو برگرد است و به راحتی در دسترس خواهد بود.
علاوه بر این، اگر سپهر سیاست جهانی را به عنوان میدان نبرد میان خیر با شر و خوب با بد منظور کرده و آینده بشر را به بازی بگیرید، هیچ محدودیتی احساس نمی کنید که هر مکانی را که دوست دارید به میدان جنگ تبدیل کنید و کمترین دلیلی برای عمل محتاطانه هم نمی بینید. همانطور که سناتور بری گلدواتر در کارزار ناموفق ریاستجمهوری خود در سال ۱۹۶۴ گفت: “افراط در طرفداری از آزادی یک امر غیراخلاقی نیست… میانهروی در تعقیب عدالت هم فضیلتی ندارد.” عین همین دیدگاه امروزه در شعارهای فوق آتشینِ برجستهترین مدافعان لیبرالیسم و نیز نومحافظه کاران در موضوع اوکراین مشاهده می شود، کسانی که به سرعت به هر کسی که دیدگاه متفاوتی نسبت به این منازعه داشته باشد، به عنوان یک سازشکار، یک مدافع پوتین و یا با اتهاماتی بدتر از آن، حمله میکنند.
مشکل دوم، شکنندگی این باورهای لیبرالی است که هرگاه به آزمون کشیده شوند، شکنندگی شان هم عریان می شود، همانطور که با تصمیم تازه جو بایدن برای ارسال بمب های خوشهای به اوکراین رخ داد. اگر دشمن (شیطان صفت)، تاب آوری بیشتر از انتظاری نشان دهد و روشن شود که پیروزی به آن سرعتِ مورد انتظار به دست نمیآید، آنگاه مدعیان لیبرالیسم به سیاستهایی رو می آورند یا شرکایی را می پذیرند که اگر شرایط مساعدتر بود، احتمالا از آن دوری می کردند. جرج دبلیو بوش، فضیلتهای آزادی را ستود اما دولت او همچنین زندانیان را هم شکنجه کرد. همانطور که مجله فوروارد The Forward گزارش کرد، یک مصداق تازه تر از این نوع رفتار را در بازدید نمایندگان “بریگاد آزوف” اوکراین از دانشگاه استنفورد در ژوئن ۲۰۲۳ مشاهده کردیم. این میلیشیای اوکراینی، گذشتهای نازی و نژادپرست دارد که شواهد زیادی آن را تایید می کند. ادعای پوتین که اوکراین باید از نازیسازی خلاص شود، لاف زنی بیش از اندازه است اما آمادگی لیبرالهای نشانداری همچون مایکل مکفال Michael McFaul یا فرانسیس فوکویاما Francis Fukuyama برای خوشآمدگویی به نمایندگان بریگاد آزوف در دانشگاه استنفورد هم، انعطاف اخلاقی چشمگیری را نشان میدهد.
البته، سیاست هنر ممکنات است و گاه باید از گزاره های اخلاقی برای رسیدن به اهداف بزرگتر کوتاه آمد. به عنوان مثال، ایالات متحده با روسیه استالینیستی متحد شد تا آلمان نازی را شکست دهد و این نوع مصلحت سنجی های اخلاقی امری رایج است. همانطور که الکساندر داونز Alexander Downes در مطالعه جامع خود درباره هدف قراردادن غیرنظامیان در جنگ ها نشان میدهد، دموکراسیها اغلب به همان اندازه نظامهای استبدادی، مایل به کشتن غیرنظامیان هستند و عملا این کار را انجام میدهند. بریتانیا در طول جنگ دوم بوئر Boer War کارزار ضدشورش بیرحمانه ای را اجرا کرد. محاصره کشورهای متحد علیه آلمان در جنگ اول جهانی، جمعیت غیرنظامی آلمان را گرفتار قحطی و گرسنگی کرد. ایالات متحده و بریتانیا هدفهای غیرنظامی را در جنگ جهانی دوم بطور عمدی بمباران می کردند (از جمله بمباران اتمی دو شهر ژاپن). ایالات متحده بعداً نزدیک به ۶ میلیون تن بمب بر روی ویتنام فروریخت (تقریباً سه برابر آنچه در جنگ جهانی دوم بر روی آلمان و ژاپن ریخته بود) که از جمله شامل حملات عمدی به شهرهای ویتنام می شد. همچنین سیاست خارجی این کشور که به استفاده از تحریمها منجر شده و به مردم غیرنظامی در سوریه، ایران و سایر مناطق آسیب رسانده است. هرگاه هم که دولت های لیبرال (یا متحدانشان) مرتکب جنایات جنگی و بیرحمی وحشیانه میشوند، اغلب نخستین گرایش غریزی شان، پنهان کردن جنایت و انکار مسئولیت است.
این نوع رفتار برای واقعگرایان، البته که، هیچ تعجبی ندارد. آنها تاکیدشان این است که نبود یک مرجع و حاکمیت مرکزی در سیاست جهانی موجب میشود که دولتها نگران امنیت خود باشند و گاه به رفتارهای تجاوزکارانه علیه دیگر دولتها روی آورند چرا که خود را متقاعد کردهاند که چنین کاری، آنها را ایمنتر خواهد کرد. این گرایش شناختهشده باعث نمیشود که این رفتارها درست باشد یا بهانه ای به دست دموکراسیها و نیز خودکامگان برای توجیه جنایات خود بدهد بلکه به درک این نکته کمک میکند که تفکیک میان دولتهای “خوب” لیبرال و دولت های خودکامه “بد” به آن اندازه که لیبرالها ادعا میکنند، روشن نیست.
در واقع، میتوان با دلایل خوبی نشان داد که جنگجویانِ “با مرامِ” لیبرال، بسیار بیشتر از واقع گرایانِ متهم به خونسردی غیراخلاقی، در بروز مصائب بشری مسئول بوده اند. همانطور که مایکل دش Michael Desch استدلال کرده، یک رویکرد کلان واقعبینانه به سیاست جهانی، منجر به جهانی سالمتر و آرامتر میشود دقیقا به این دلیل که یک نبرد جهانی را ترویج نمی کند و در عوض می پذیرد که جوامع دیگر هم برای خود ارزشهایی دارند که ممکن است بخواهند آنها را حفظ کنند، به همان اندازهای که ممکن است ما بخواهیم ارزش های خود را ترویج کنیم. به همین دلیل، واقعگرایی بر ضرورت توجه به منافع دیگر دولت ها تأکید دارد و سازگاری های دیپلماتیکی معقول را به هنگام تغییر موازنه قدرت پیشنهاد میدهد. این رویکرد میتواند به ایالات متحد آمریکا کمک کند تا از برخی از بیثمرترین افراط کاری های دوران تکقطبی پرهیز کند، همان اشتباهاتی که منجر به وارد آمدن رنجهای عمده و تخریب وجهه آمریکا در بسیاری از مناطق جهان شد.
شاید من باید در برابر برخی از مخالفان لیبرالم مدارای بیشتری داشته باشم. شاید آنها مایل به اعتراف نباشند اما آمادگی شان برای کنارگذاردن اصول لیبرالی در رویارویی با واقعیتهای ناخوشایند بینالمللی، خود تایید استواری است بر چشم انداز بنیادی واقع گرایی. البته بهتر بود اگر صداهای غالب در گفتمان سیاست خارجی ایالات متحده، آمادگی بیشتری برای اذعان به این کاستی ها داشتند، همچنین در دفاع از توصیه های سیاست خارجی شان، کمتر خودحق پندار بودند. در آن صورت، گفتمان عمومی کشور، متمدنانه تر و مثمرتر می شود و ضریب موفقیت سیاست خارجی ایالات متحده هم قطعا بهبود خواهد یافت.
تحلیلی از استفان والت ؛ منبع: فارن پالسی